انسان،طبیعت،معماری

امروز ما جملگی انسان هایی بودیم که معماری را به طبیعت دادیم ...

من موافقم که زن ها گاهی خیلی سطحی نگرند و مردها نه ...
اما نکته اینجاست که فکر می کنم زن ها همون سطح رو خیلی عمیق نگاه می کنن و مردها اون عمق رو سطحی !

RAIN man ...


تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست می دارم،
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم،
برای خاطر عطر نان گرم
 و برفی که آب می شود
 و برای خاطر نخستین گناه،
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم،
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
...


چشاتم که ببندی ... گوشاتم که بگیری ... بالاخره یه راهی پیدا می کنن.
 ساده ترینش اینه که چوب تو ...

+ والا !!

عاشقانه !

یه ماهه رفتی ولی ... هنوز بوی عرقت از اتاقت نرفته !

"دیگه از همه چی خسته م ... دلم میخواد خودمُ بُکـ... "

+ خیلی غم انگیزه ولی من نتونستم جلو خندمُ بگیرم !! :-))

جهت اطلاع !

رد پاهای عزیز !
از اینکه جفت بلاگ ها رو دارید می خونید عمیقا قلب منُ به درد می گیرید (!!)

گدنن سورا دا گِییدیپ دالیا هورمزله .

همیشه بدون اینکه خودم بفهمم منتظرشون بودم. شاید یکیشونم برای زندگیم کافی بود اما همیشه حرص بیشتر از یکی داشتم. وقتی دیدم از دور دارن میان از عمق وجودم لبخند زدم. شروع کردم لباسامو کندن...یکی یکی...تا برسن من دیگه لخت لخت شده بودم . وقتی دیدن من لخت شدم اونام شروع کردن به لباساشونو کندن...هوا که سرد می شد منم سردم میشد اما لذت می بردم از این خنکی. اما اونا لباساشونو می پوشیدن. یواش یواش بی که بفهمم به لباساشون اضافه میشد. تا اینکه زمستون رسید و هوا سرد و سردتر شد. اونا همه ی لباساشون تنشون بود. پس شروع کردن عقب عقب رفتن و برگشتن. من مونده بودم با یه روح یخ زده که از شدت سرما حتی نمی تونستم دست به لباسام ببرم ...

ما خیل ِ از زندگی بُریدگانیم ...

یه وبلاگ توپ خوندم و غش غش خندیدم و کلی حالم خوب شد و خلاصه گور بابای اتفاقای امروز و امتحان فردا و پس فردا !!

به هرگزت که سوالی شد و نوشت " کدام؟ " ...

 گفت حسین خیلی حالش بده. دختره رو دیده. بی حرف از کنارش رد شده و الان ... خیلی داغونه. زنگ می زنه به من و گریه می کنه. میگه دوسش داره. خیلی دوسش داره اما نمی تونه کاری که باهاش کرده رو فراموش کنه. نمی تونه رفتن ناغافلش رو ببخشه. می گف بهش گفتم زنگ بزن بهش حسین ... بالاخره که چی؟ نمی شه که همینجوری بمونی. اقلا تکلیفت معلوم میشه . گفته نمی تونم. اینم پرسیده می ترسی ؟ گفته آره. میترسم همین یه ذره امیدم برای برگشتنش از دس بدم. آخرش ولی قرار شده حسین زنگ بزنه. زنگ بزنه به دختره ...

دستات می لرزه. هی شماره رو می گیری ... هی می نویسی و پاک می کنی. انقد که میشه سرگرمیت. می ترسی یه وقت دیوونگی ت بزنه بالا و تو همین سرگرمیا سبزه رو فشار بدی. باید زنگ بزنم بهش. باید بپرسم حسین زنگ زد یا نه. ولی من می دونم. زنگ نزده. حسین زنگ نمی زنه.
میگه حرف بزن. صدام در نمیاد.میگم تو حرف بزن. میگه بخونم ؟ میگم آره ... چی بخونم ؟ مهدی موسوی بخون. الان فقط مهدی موسوی بخون. میگه حفظ نیستم. میگم هرچی دوس داری بخون . احمق شروع میکنه :

"کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری ..."

...


آهِش گرفت (!!)

+ دیگه اینجارو دوس ندارم . دلم می خواد برم !

همه میگن باید یه کاری کرد ... همشون جمع شدن که "یه کاری" بکنن .

شب ِ تحویل  پروژه !

+ عمیقا دلم می خواد دو نفرُ تو بلاگ اسکای بُکشم !

به عشق بازی ِ من با ادامه ی بدنت ...

تو آخرین جوابی واسه یه خواست ِ بی ثمر ...

یکی دیگه حذف شد .

عواقبش اما ثبت شد .