یاد اونموقع میافتم که یه دنیایی مال تو بود از زندگی من ... به بهونه ی نگفته هایی که فکر میکردم نمیشه بهت گفت با کلی خط و نوشته اونجا رو پر میکردم و ...
افسردگی وبلاگی ! شاید معنیش سخت شدن باشه. وقتی هنوز دلت نرمه و گرم اما خودت سرد و یخ ! و من الان همینجوری ام .من اون دنیارو از هردومون گرفتم به این بهونه که حالم خوبه ...
حالم خوبه ...
فقط می ترسم / خیلی می ترسم ... از سالهایی که بذارم برای این نرم شدنا و تهش ...
من از ته میترسم ... من از اینکه بت بگم می ترسم می ترسم . ولی...
زیاد می ترسم ...
حالا آقای قصه ! با اینکه توام می ترسی ... با اینکه میدونی میدونم که می ترسی ... ولی بیا دستمُ بگیر و بگو نترس ... بگو همه چی جوری نیست که ما فکر میکنیم ...
بگو دیگه تَهی برای این قصه نیست ...
+ می خوام برگردم . حس آوارگی عمیقی دارم ... حس دور شدن از دخترونگی.
سلام عزیزم
ترس رو از خودت دور کن و با اطمینان به اونچه پیش روی داری فکر کن و عمل کن
موفق باشی
کاش همه چی به عمل من بود ...
مرسی رفیقم ! ماچ برات !
ته قصه رو بیخیال
منظره های راه و نگاه کن
اون قله شاید اونچیزی نباشه که ما فکر میکنیم
بیا از درخت های تویمسیر لذت ببریم
از هوای خوب
از گل های کنار جاده ای
از صداهای قشنگ
بیا قله رو نگاه نکنیم و فقط راه بریم...
میتونم دستت و بگیرم و بگم..
میتونم خیلی واقعی بگمش
اما..
برگرد
ی جای جدید و بنویس
از اون گوشه های تاریک
گور بابای بقیه
من جمله بی باک
...
:-)
از مال ِ تو هاش !
!
؟!
این عکس بالا...
چه قدر خوبه...
موهاش...
دود سیگارش...
مجبور شدم واسه گذاشتن تو هدر نصفش کنم ... کاملش قشنگ تره .
تهایی در کار نیست...
ته اونجاس که بایستی...
تو نمیایستی...
قرار نیس بایستی...
ترس داشته باش...گریه داشته باش...
اما ته دلت ایمان داری که پیدا میکنی خودت رو...
اون چیزی رو که باید...
یقین گمشده...
بعد از دست میدی...
دوباره پیدا میکنی...
از دست میدی...
تا روزی که بایستی...
حس پرواز دارم الان ...
مرسی از کامنتت ...
یور ولکام دخترک دوست داشتنی :-)
کاملش نمیدونم چیه....ولی همین هم فنتستیکه...چی میگن؟ خیال انگیزه...
موبایل ترکیده