همیشه بدون اینکه خودم بفهمم منتظرشون بودم. شاید یکیشونم برای زندگیم کافی بود اما همیشه حرص بیشتر از یکی داشتم. وقتی دیدم از دور دارن میان از عمق وجودم لبخند زدم. شروع کردم لباسامو کندن...یکی یکی...تا برسن من دیگه لخت لخت شده بودم . وقتی دیدن من لخت شدم اونام شروع کردن به لباساشونو کندن...هوا که سرد می شد منم سردم میشد اما لذت می بردم از این خنکی. اما اونا لباساشونو می پوشیدن. یواش یواش بی که بفهمم به لباساشون اضافه میشد. تا اینکه زمستون رسید و هوا سرد و سردتر شد. اونا همه ی لباساشون تنشون بود. پس شروع کردن عقب عقب رفتن و برگشتن. من مونده بودم با یه روح یخ زده که از شدت سرما حتی نمی تونستم دست به لباسام ببرم ...
با سلام
وبلاگ خوبی داری
به ما هم سربزن
موفق باشید
اگر بنویسی امید بهتر است
برای شما بله بهتر است !
بپوششون...
تَرَک خوردم .
با حالی
وسط مسطام...نمیدونم...
پست نامردی میذاریا...ایندیریم ور...
قرار نبود بفهمی . خودتو بزن به اون راه .
خو اینو نمیگفتی که من اصن تو کوچه علی چپ بودم و خودمم نمیدونستم که باس سوت بزنم...
اما حالا مجبورم دستمو بکنم تو جیبم و و سرمو بچرخونمو سوت بزنم
چی شده باران؟
واضح نبود ؟ یه سری نامحرم نامرد اینجا تردد میکنن (!)
دیگه نمیوخنه
دیگه ماهی هارو نمیخونه...
چی ؟ ماهی ها کجاست ؟:دی