نمی تونم بخوابم . جای خواب از چشام آب میاد . وقتی ام که سرجامم و خواب نیستم تو بیداری خواب می بینم . می بینم یهو اومد و نشست لبه ی تخت . بعد چشام چارتا می شه و باور نمی کنم . می خنده . می خوام بلند شم چراغو روشن کنم ببینم درست میبینم یا نه . اما میترسم تا برم و برگردم رفته باشه . بعدش حال بدیه . وقتی میفهمی همش خیاله ... اینا همون چیزاییه که اگه کسی بهمون می گفت یا عق میزدیم یا می خندیدیم یا در محترمانه ترین حالتش باور نمی کردیم . اما واقعیت اینه که ...
 من نمی تونم بخوابم .

نظرات 3 + ارسال نظر
پوریا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com/

هی!
دوباره یه روز می‌اد که همه اینایی که گفتی رو می‌بینی...
بعد خوبیش اینه که هر چی چشتو هم بزنی دود نمی‌شه بره هوا...واقعیه...می‌تونی بغل کنی واقعیت رو...
دور نیس...هم تو می‌دونی...هم من...

هم تو می دونی هم من که این جنسش فرق می کنه . وقتی این همه تو حسرت اومدنشی .

پوریا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com/

یعنی امید نداری که بشه یه روز؟
داری...
حسرت، امید می‌کاره تو دل آدم...

میشه یه روز . میدونم که میشه . ولی دیگه نه با اون .

آقای سیب زمینی پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ب.ظ

میشه یه روزُمیدونم که میش هُ ولی نه با اون
:دی

تو روز روشن بت خیانت کردیم : ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد