چن وقت پیش خوابشُ دیدم  . آدمی که عمر سه ماهش تو حافظه م سه ساله تموم شده . خواب خودش که نه ... مث همون موقع / یه شماره و پشت بندش یه صدا که از دل خاطره های خاک خورده بیرون کشیده باشن . من چیزی حالیم نبود . تو باغ نبودم اصن ... صداهه ولی هراسون بود . گفتم واسه چی زنگ زدی تو ؟ آخه راهمون هیچ رقمه با هم یکی نمی شد . شنیدن صداش از شنیدن صدای هر غریبه ی دیگه ای دور از ذهن تر بود . گف من نرفته بودم ... من هیچ وقت نرفتم ... من هنوز منتظرتم ! قطع کردم . تو خوابم داشتم می خندیدم به مسخرگیش . تو بیداری ام واسه یکی گفتمش و خندید . آخه خواب انقد مزخرف ؟
حالا برگشته . معلومه که باورش سخته . سخت تر اینه که داره میگه اصن اون موقع واسه یه چیز دیگه رفته بوده . آخه قرار بوده بگیرنش . شبی که تا صبش تو پارک سیگار کشیده تموم شده و اومدن و بُردنش .. اینم واسه اینکه منو از خودش برونه واسه یه چیز الکی همه چیو تموم کرده . منم با یه مشت آب الکی که از چشام بریزه، تمومش کرده بودم . دروغ چرا ... می خواستم بگم توأم یکی از اون لعنتیایی هستی که یه حفره تو دل ما کاشتی . حالا یه لعنتی دیگه اومده پاشُ گذاشته درست همونجا و هی فشار میده . عکستُ دیده بودم و گفته بودم بهمون معصومیتی که تو چشاته ،گناه نبخشیدنتُ به جون می خرم . ولی وقتی اومدی فمیدم هممون داریم تقاص نبخشیدن یکی دیگه رو پس میدیم . دیدم توأم که مُردی ... لابد قرصاتو تو زندون جا گذاشتی که داری میخندی . شنگول دیگه چه صیغه ایه ؟ یه قبر لازمته که فقط توش بخوابی . خاموش کن اون چراغو . قصه ی خنده هات واسه من تراژدیه . اینجا که جای خندیدن نیست . تو که دیگه اینو بهتر می دونی . چرا نکُشتنت ؟ چرا نفهمیدن وقتی داری میای بیرون هنو جون داری ؟ چرا نفهمیدی یه خاک نفرین شده که تو دست یه گله ی مسخ شده باشه  زشت و خوشگل هیچ توفیری براش نداره ؟ خوشگلشم اینجا پیر میشه . نمی شه ؟ حالا بگو برو دکتر ... بیا اصن زندگیو ببندیم به این قرصا که تا صد و پنجاه سال گوسفندی کنیم . من میشم همون خانم مهندس قشنگه ای که زبون بت یاد میده و ... عوضش تو هر شب بالا سر جنازه هامون بخون : "تُف تو اون زندگی ای که ارزش بادبادک بازی ازش بیشتره ..."  

نظرات 2 + ارسال نظر
پوریا سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:24 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com

باکس چپیه...تو لینکا...می‌دونی چی به چشام می‌آد اول از همه؟...
قبرستون زنده‌ها

...

پوریا چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://myconfessions.blogfa.com/

مرسی باران...یلدای تو هم مبارک دختر...دمت نافرم گرم....کلی ذوق کردم.

با همه ی بی اعتقادیم به این تبریکا بهونه پیدا نکردم واسه حرف زدن ! :دی
مرسی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد