می بینی ؟ دنیا همینطور ساده و ولنگارانه پیش میرود و میگذرد , بی اعتنای روزهایی که یک روز خودمان را صاحبانشان می دانستیم ... من اما این موج بی قید ِ فراموشی را که آرام آرام زیر پوستم میخزد فقط محض این که "یک روز چشم باز میکنی ..." و مزخرفات شبیه این را به خوردم داده باشد و به آن شگفتی های کلیشه ای دچارم کرده باشد , میفهمم ...
من از آن حال خوشی که مدام وعده اش را می دهی بیزارم / ... من از این خوشحالی ِ منفور بیزارم !
برای با هم بودن بهانه نمی خواهیم
برای بودن بهانه می خواهیم.
درپناه خدا
با مطلبی که در مورد پدر نوشتی روز ۱۳ مهر
من هم گریه کردم
کوتاه بود اما من و تحت تاثیر قرار داد فراوون
درپناه خدا
منم تمام مدتی که پیشش بودم بغض داشتم ... گریه هم کردم / اون ندید ولی !
مرسی !