نشستی ... هی خیال ساختی ... ساختی ... خراب کردی ... ساختی ... تــــا کجا قرار است این راه را بروی ؟ ! نمیدانی ... فقط حواست به دنیایت نیست ... چشم ها بی اراده نمی بینند و دست ها ناخواسته دلتنگی ات را سر می خورند ...
منتظری ... منتظری ...
- ولم کرد ...
- ولی تو هنوز منتظری ... یعنی برمیگرده ...
- اوهوم / معلومه ؟! ولی اون برنمی گرده / میدونم ...
بد دردیست این دانستن / که میدانم نمیآیی و میخوانمت ... که هنوز بودنم خوشحالم کند و وقت نبودنم توی جای جای نوشته هات و زندگیت داد بکشم و دیوانه شوم ...
آقای قصه ! آقای بزرگ ِ قصه !
دوستت دارم / همیشه داشته ام ... برگـــــرد ! ....
نظرات 2 + ارسال نظر
صهبانا جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ http://sahbana.blogsky.com

چه خوش گفت این سخن ، اقبال لاهور :
شد اینها حاصل هر بود و هستم
تمام عمر من صرف همین شد
تراشیدم ... پرستیدم ... شکستم

صهبانا

مرسی صهبانا !

حامد یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

روزی که این و خوندم فقط صورتم و گرفته بودم و میزاشتم دستام خیس بشه
برگشتم..دیر
ولی
برگشتم...

روزی که اینُ نوشتم ... خودت میدونی !
برت گردوندم : ))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد