The End ....

       

          


خونی که میخوری به دل روزگار کن ....

اتفاق افتاد و
من از اتفاق ...

یک فاجعه ی ساده .

این یه پست طولانیه ... که من تمامش رو سکوت می کنم !

میشه نه ماه با یک نفر تو یه جای تنگ و تاریک و بیست و دو سال زیر یک سقف زندگی کرد و صدها سال نوری ازش فاصله داشت ...!!

یه بار دون ژوان گفتش که اگه آدما واقعا همدیگرو می شناختن همشون عاشق همدیگه می شدن. خیلی کسای دیگه هستن که دقیقا عکس این فکر میکنن. اما من فکر میکنم که دون ژوان راست میگه ...
+ تناقضی بین پست پایین و این پست وجود نداره.

هستن کسایی که ما رو راست می بینن. ولی حرفم سر اون کس ها نیست. حرفم سر راست دیدنه. اینکه خود ما هم خودمونو اونجوری که هستیم نمی بینیم. واسه ی همینه که وقتی کسی مارو درست میبینه حالمون بد میشه و دوس داریم حرف زیادی نزنه. حالا اینکه اونا مارو همونجور که هستیم میبینن و ما اینو نمی فهمیم چیز خوبیه یا بدیه یا اصلا نتیجه ای داره یا نه نمی دونم. فقط اینکه آدم گاهی به ضعف آدما پی می میبره چیز بامزه ایه. ولی تکرار این بامزگی اصلا چیز بامزه ای نیست.

یاد اونموقع میافتم که یه دنیایی مال تو بود از زندگی من ... به بهونه ی نگفته هایی که فکر میکردم نمیشه بهت گفت با کلی خط و نوشته اونجا رو پر میکردم و ...
افسردگی وبلاگی ! شاید معنیش سخت شدن باشه. وقتی هنوز دلت نرمه و گرم اما خودت سرد و یخ ! و من الان همینجوری ام .من اون دنیارو از هردومون گرفتم به این بهونه که حالم خوبه ...
حالم خوبه ...
فقط می ترسم / خیلی می ترسم ... از سالهایی که بذارم برای این نرم شدنا و تهش ...
من از ته میترسم ... من از اینکه بت بگم می ترسم می ترسم . ولی...
زیاد می ترسم ...
حالا آقای قصه ! با اینکه توام می ترسی ... با اینکه میدونی میدونم که می ترسی ... ولی بیا دستمُ بگیر و بگو نترس ... بگو همه چی جوری نیست که ما فکر میکنیم ...

بگو دیگه تَهی برای این قصه نیست ...

+ می خوام برگردم . حس آوارگی عمیقی دارم ... حس دور شدن از دخترونگی.

باورم نمیشد انقدر از معیارهای انسانی دور باشم ... انقـــــــــــــــدر ...!!

+ گریه دارم (!) .

من هیچ وقت انقدر عاشق لبخند کسی نبودم , الان یه جور عجیب غریبی عاشق لبخند این دختره شدم . همون که تو همه عکساش لبخند داره ... حتی غمگین .
 همون که خیلی عکس چشم دوس داره ...

تنهایی بهترین رفیق و مونس تنهایی آدم هاست! فهمیده نشدن درد عمیقی نیست اما تنهایی ِ عمیقیه ... و این وسط تنها چیزی که تسکین درد فهمیده نشدن می شه،خود فهمیده نشدنه . یعنی همین درد رفته رفته می شه سلاح ... می شه سپری که هیچ حرف و کنایه ای قدرت سست کردنش رو نداره !

بدترینارو باهاش کردم. امروز بهم گفت: " خیلی خانومی ... "

+ کاش جای این هزار تا فحش می دادی لعنتی ... کاش فحش میدادی ! همین شماهایین که آدمو بهم میریزین انقد دیگه (!) .

+ خیلی خانومی ..

+ خیلی آدمی ..

+ آدمی ..

+ هیچی نیستی .

ینی آدم باید مشکل روانی داشته باشه که مث ِ من باشه، جدی میگم !

+ به این نتیجه رسیدم که اگه فقط خودمُ از زندگیم حذف کنم همه چی خوب و رو به راه میشه .

انسان،طبیعت،معماری

امروز ما جملگی انسان هایی بودیم که معماری را به طبیعت دادیم ...

من موافقم که زن ها گاهی خیلی سطحی نگرند و مردها نه ...
اما نکته اینجاست که فکر می کنم زن ها همون سطح رو خیلی عمیق نگاه می کنن و مردها اون عمق رو سطحی !

RAIN man ...


تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست می دارم،
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم،
برای خاطر عطر نان گرم
 و برفی که آب می شود
 و برای خاطر نخستین گناه،
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم،
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
...


چشاتم که ببندی ... گوشاتم که بگیری ... بالاخره یه راهی پیدا می کنن.
 ساده ترینش اینه که چوب تو ...

+ والا !!

عاشقانه !

یه ماهه رفتی ولی ... هنوز بوی عرقت از اتاقت نرفته !

"دیگه از همه چی خسته م ... دلم میخواد خودمُ بُکـ... "

+ خیلی غم انگیزه ولی من نتونستم جلو خندمُ بگیرم !! :-))